آرامش ابدی

ذهن پنهان

آرامش ابدی

ذهن پنهان

زندگی دریاست

گاهی فکر میکنم که نکند فلسفهء زندگی همین باشد!
منظورم این است که زندگی دریاست !
هم میشود کنارِ ساحل نشست و طلوع و غرب ها را شمرد ،
هم میشود حمّامِ آفتاب گرفت ،
با شن ها بازی کرد ،
شنا کرد ،
و دستِ آخر هم باید در دریا غرق شد.

خلاصه نوشتم! و اگرنه خیلی شبیه تر از این حرفهاست!

ماکارونیِ دنیا

همّت می خواهد

آنقدر جهالت را ادامه دادیم که مجهول شدیم. آنقدر خفه ماندیم که ساکت شدیم و آنقدر رخوت زده شدیم که ساکن شدیم.
اصلاً اگر راستش را بخواهی باید بگویم که ندانسته ایم ، نمی خواهد بداندِسته شده ایم.
حیطه های مختلف را که نگاه می کنی و داری مثلاَ می سنجی که ببینی چه ها کرده ای و چه کنی و الگوریتمی بیابی که جواب را بهینه کند و هزار کوفت و زهرمارِ دیگر که این روزها attachاین روزمرگی ها و زندگی ها و غیره شده است، به خودت میائی که یادت رفته چشم هایت را باز کنی و ادّعای نگاه کردن و دیدن داری و دلت حسابی خسته و خُجسته است. وقتی نمی شود تمامی زوایا را به خوبی بشکافی و آن طور که انتظارش را داری تجزیه کنی و فرو روی ، همان بهتر که این ندانسته و نمی خواهد بداندسته ها را نگه داری برای وقتی که نمی خواهی به زیاد شدنِ روزهایِ قرمز فکر کنی. به این فکر می کنی که هرچقدرهم که پیچیده نگاه کنی این ماکارونیِ دنیا را ، چیزی از پیچیدگی اش نمی توانی بکاهی ، همان بهتر که حواست را به حاشیهء بشقاب پرت کنی. 

جبران مافات

The Last Try

زمان و همان تیپ چیز ها اجازه نمی دهند که این مسیر آمده را برگردم و مسیر دیگری در پیش بگیرم. ادامه را سعی می کنم تا جائی که می شود اصلاح کنم و درستتر عمل کنم. هرچند سرمنزل این راه ، دیگر هدفِ درجهء اوّل نیست برایم و بیشتر شبیه جبران مافات است! 

زندگی خوده قدمه!

زندگی با درد شروع میشود ، پس قدمِ اوّل می شود درد کشیدن ،درد می کشی چون قابله محکم میزند به باسنت تا گریه کنی ، پس قدمِ دوّم می شود گریه کردن ، گریه کردنی که ریه ها را به حرکت وا دارد تا نفس بکشی ، پس قدمِ سوّم می شود نفس کشیدن ، و نفس میکشی تا زنده باشی ، زنده بودن می شود قدمِ چهارم؟ ... نه ، نمی شود ، قبل از اینکه درد بکشی زنده بودی ... زندگی وقتی تو نبودی هم بوده و تو نداشتی و تو هم اگر نباشی زندگی ادامه دارد...تو فقط این فرصت را پیدا کرده ای که به اندازهء عمرت زندگی کنی ، همین.
شاید حالا یکی بگوید که درد کشیدن هم قبل از ما بوده و گریه کردن و نفس کشیدن هم ، ولی به نظرم زندگی کردن فرق میکند ، آدمها در درد کشیدن و گریه کردن و نفس کشیدن و زنده بودن ، فرقِ چندانی با هم ندارند، ولی زندگی کردنشان مایهء تفاوتشان می شود .

پس قدمِ زندگی شماره نداره ... زندگی خوده قدمه!

ما تنهائیم

ـ همه یه چیزهایه جدّیه جهان برایه من مُضحکه. همة یه حرف‌هایه مهم یا فلسفه‌هایه مهم سفسطه است. ما تنها هستیم و تنهاییه ما تقدیره ماست. ما تنهائیم."

بخشی از دیالوگه فیلمه " سپکپس و فلسفه "

پیاده رو ها

اینکه "سربالایی یک جورهایی سرازیری است و بالعکس و این به طرز نگاه تو بستگی دارد." شامل امثال ما نمی شود که در درّه واقع ایم ، که هر چه رفتیم فقط سربالایی بود و هر چه دیدیم ، جای خالیِ توئه لعنتی.

بماند که دکّه های یخ فروشی بین مسیر هم ، دیگر شده اند نمایندگی ایران خودرو که مبادا محصولات پژو بین مسیر بمانند. ما پیاده رو ها هم اگر از تشنگی مردیم ، دیگر چه خیالیست

فکر کردی ما کی ایم؟

 

ما همون آدمی ایم که با نصفِ یه تِرَکِ سیاوش و معین و امثالهم ،
یا با دو سه خط نوشتهء زهوار درفتهء قدیمیه خودمون و
چهارتا دونه عکسِ زپرتی و رنگ و رو رفته ،

یا با مزهء شربت اکسپکتورانت و
اسم آنتی هیستامین و بوی بتادین ،

یا حتّی با تاریک و روشنیه روزایه لعنتی و ابریه پائیز و
دستنوشته هایه اون دفترچه جلد سبزه ،

اونقد پرت می شیم به گذشته ها ،
که یادمون می ره کجاییم و کجا بودیم و کجا قراره بریم.

آره ، ما از اوناشیم که به همین راحتیا خودمونو گم می کنیم.
گم که نمی کنیم واقعیت اش ،
گم می شیم،
گممون می کنن.
به همین راحتیا.

حرف و حدیث از اونجا شورو میشد ،،
که هیچ وقت ، به همون راحتی ای که گم می شدیم ،
پیدامون نمی شد.
پیدامون نمیشه.

الان ام انگاری که گم شدیم ،
از همون گما.

خودمون ام سختمونه.

 

وقت نیست

دلم می خواهد کمی در موردِ نقشِ آدم ها بنویسم.
در موردِ "تو" ها ،
"او" ها ،
"من" ها...
وقت نمی شود ولی