آرامش ابدی

ذهن پنهان

آرامش ابدی

ذهن پنهان

دیدار در شب

دیدار در شب 

 و چهره شگفت  

از آن سوی پنجره به من گفت:  

حق با کسی است که میبیند 

 من مثل حس گمشد گی وحشت آورم  

اما خدای من 

 آیا چگونه میشود از من ترسید؟ 

 من من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد 

 بر پشت بامهای مه آلود آسمان نبوده ام  

چیزی نبوده ام 

 و عشق و میل و نفرت و دردم را  

در غربت شبانه قبرستان 

 موشی به نام مرگ جویده است 

 و چهره شگفت 

 با آن خطوط دنباله دار سست 

 که باد طرح جاریشان را لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد 

 و گیسوان نرم و درازش که جنبش نهانی شب می ربودشان 

 و بر تمام پهنه شب می گشودشان 

 همچون گیاه های ته دریا  

در آن سوی دریچه روان بود  

و داد زد: 

 باور کنید من زنده نیستم  

من از ورای او تراکم تاریکی را  

و میوه های نقره یی کاج 

 را هنوز می دیدم 

 آه ولی او او بر تمام این همه میلغزید 

 و قلب بی نهایت او اوج میگرفت 

 گویی که حس سبز درختان بود 

 و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت 

 حق با شماست 

 من هیچگاه پس از مرگم جرات نکرده ام  

که در آینه بنگرم 

 وآانقدر مرده ام  

که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند 

 آه 

 آیا صدای زنجیره یی را که در پناه شب  

به سوی ماه میگریخت از انتهای باغ شنیدید؟ 

 من فکر میکنم که تمام ستاره ها 

 به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند 

 و شهر شهر چه ساکت بود 

 من در سراسر طول مسیر خود 

 جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ 

 و چند رفته گر که بوی خاکروبه و توتون میدادند  

و گشتیان خسته خواب آلود 

 با هیچ چیز روبه رو نشدم  

افسوس من مرده ام 

 و شب هنوز گویی ادامه همان شب بیهوده است 

 خاموش شد 

 و پهنه وسیع دو چشمش را احساس گریه تلخ و کدر می کرد 

 آیا شما که صورتتان را در سایه نقاب غم انگیز زندگی مخفی نموده اید 

 گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه میکنید 

 که زنده های امروزی چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند؟ 

 و قلب- این این کتیبه مخدوش  

که در خطوط اصلی آن دست برده اند 

 به اعتبار سنگی خود  

دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد.......