آرامش ابدی

ذهن پنهان

آرامش ابدی

ذهن پنهان

امروز یا بهتره بگم امشب یاد  دوران ابتداییم افتادم

چه بچه ای بودم  خاطره های  کوچیکی از چیزایی که زیادم  مهم نبودن ته ذهنم موندن که بعضیا اون موقع واسم خیلی مهم بودن و حاضر بودم واسه بدست آوردنشون هر کاری کنم یاد خونه بازی دوچرخه بازی زخمی شدن گریه کردن یادم جلوی خونمون یه باغ بود که توش پر  تمشک بود تابستون که میشد من از صبح میرفتم تو باغ و تا میتونستم تمشک میچیدم تمام دست و پام با خارای تمشکا زخمی میشد اما  خیلی مزه داشت همیشه یه جایی بود که  مثل یه  مخفیگاه سری بود و چیزایی که  ازشون خوشم میومدو اونجا قاییم میکردم عاشق سنگای سفید بودم که وقتی به هم میزدیشون جرقه میزد عاشق روشن کردن آتیش بودم شعلش منو تو خودش غرق میکرد آخ که چقدر واسه  این آتیش بازی دعوام کردن یه وقتایی دلم واسه بچگیم تنگ میشه ...

قیچی

نظرات 2 + ارسال نظر
سعید شنبه 15 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:29 ق.ظ http://f10.blogsky.com


سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق بشی.
اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟

سلام وبلاگ شما هم قشنگ و پر محتواست خوشحال میشم لینک شما رو داشته باشم

فرهاد یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 03:24 ب.ظ http://miracle.blogsky.com

یاد کودکی فقط برای من تلخی اون چیزایی و که از دست دادم بیاد میاره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد