"این چه استغناست یا رب؟ ، وین چه قادر حکمت است؟
کین همه زخم نهان هست و مجالِ آه نیست"
یک چیزِ جالبِ دیگر !
شخصیّتِ داستانِ "تهوّع"ِ سارتر ، یک جائی می آید و شروع می کند به نوشتنِ آنچه که از صبح برایش اتّفاق افتاده ، ده صفحه ای می نویسد و ناگهان لب به اعتراف می گشاید :
ادامه می دهد که ده صفحه نوشته ، ولی هنوز جرات نکرده که آنچه می خواهد را بنویسد! سپس می گوید که تمامِ ناراحتی اش امروز از این است که تکّه کاغذی را صبح رویِ زمین دیده ، دلش می خواسته که خم شود و کاغذ را بردارد ، ولی این کار را نکرده ، شاید حس کرده که هزار جفت چشم دارند نگاهش می کنند ، و این "برنداشتنِ کاغذ از رویِ زمین" تمامِ چیزی بوده که ده صفحه سیاه کرده ولی از نوشتنِ اینکه "از اینکه نتوانستم خم شوم و کاغذ را بردارم ، در حالیکه دلم می خواست این کار را بکنم ، تمامِ روز ناراحت بوده ام!"، سر باز زده .
این هم شده حکایتِ وبلاگ نویسیِ من.