آرامش ابدی

ذهن پنهان

آرامش ابدی

ذهن پنهان

فکر کردی ما کی ایم؟

 

ما همون آدمی ایم که با نصفِ یه تِرَکِ سیاوش و معین و امثالهم ،
یا با دو سه خط نوشتهء زهوار درفتهء قدیمیه خودمون و
چهارتا دونه عکسِ زپرتی و رنگ و رو رفته ،

یا با مزهء شربت اکسپکتورانت و
اسم آنتی هیستامین و بوی بتادین ،

یا حتّی با تاریک و روشنیه روزایه لعنتی و ابریه پائیز و
دستنوشته هایه اون دفترچه جلد سبزه ،

اونقد پرت می شیم به گذشته ها ،
که یادمون می ره کجاییم و کجا بودیم و کجا قراره بریم.

آره ، ما از اوناشیم که به همین راحتیا خودمونو گم می کنیم.
گم که نمی کنیم واقعیت اش ،
گم می شیم،
گممون می کنن.
به همین راحتیا.

حرف و حدیث از اونجا شورو میشد ،،
که هیچ وقت ، به همون راحتی ای که گم می شدیم ،
پیدامون نمی شد.
پیدامون نمیشه.

الان ام انگاری که گم شدیم ،
از همون گما.

خودمون ام سختمونه.

 

وقت نیست

دلم می خواهد کمی در موردِ نقشِ آدم ها بنویسم.
در موردِ "تو" ها ،
"او" ها ،
"من" ها...
وقت نمی شود ولی

خدا حافظ

خدانگهدار

یکی از نقطه ضعف های من زمان های "خداحافظی" ست.
یعنی کافیست سره سوزنی از لحاظِ روحی کسی ( یا چیزی) برایم ارزشمند باشد و دوستش داشته باشم. حتّی اگر قرار باشد سفری دو روزه بروم آن لحظهء نگاه کردن در چشمهایِ طرفِ مقابل و "دل کندن" آزارم می دهد ، خیلی سخت به چیزی یا کسی وابستگی پیدا می کنم ولی این وابستگی (هر چقدر هم که اندک باشد) آن لحظه ها، آنقدر جلویِ چشم هایم پر رنگ می شود که هیچ چیز را نمی بینم.
این چیز می تواند یک آدم باشد یاحتّی ته سیگاری که از بودنِ با آن لذّت برده ام ...
خیلی کلّی تر از اینهاست که گفتم.

نرو ، ولی اگر که قرار شد بری ، خداحافظی نکرده برو. 

خطر آتشسوزی

شاید بهتر است روی روزهایِ گذشته یک برچسب بزنی که : " به شدّت آتشگیر"
تا نیایی و یکهو گرمشان کنی ،
روشنشان کنی ،
دودش امروزت را هم سیاه می کند  

چه کسی مسله این است!

درست است که خیلی طول کشید
ولی بالاخره فهمیدم که آن ممه را "لولو" برد ،
ولی بعضی چیزها را هیچ وقت نفهمیدم که "که" بُرد؟
یا "که" می بَرَد؟
...
مفهوم نیست؟
...
موهایِ مشکیِ پدر را می گویم ،
جوانیِ مادر را ،
...
دلِ مهربانِ تو را می گویم،
تنهائی هایِ خودم را،
...
خنده هایِ مادر بزرگ را می گویم ،
دستانِ پدر بزرگ را،
...
مفهوم شد؟

 

خودتی؟؟

وقتی که چیزی نوشته نمی شود دو حالت دارد ،
یا آنقدر ناچیز است که نمی نویسی اش ،
یا آنقدر بزرگ است که نمی گنجد که بخواهی بنویسی اش.
یا اینکه گیج و گنگی ،
سیاه و سفیدی ،
گرفته ای.
اینها آخری ها حالت نیست،
خودتی...  

از دهن افتاد

تو هنوز هم همه چیز را "ساده می گیری" و "سخت" رها می کنی.

ولی ما دیگر نه "سخت می گیریم" و نه "ساده" رها می کنیم.

برای این شبیه شدنه ، خیلی سال گذشته.

گذرِ زمان همه چیز را از دهن می اندازد.