یکی از نقطه ضعف های من زمان های "خداحافظی" ست.
یعنی کافیست سره سوزنی از لحاظِ روحی کسی ( یا چیزی) برایم ارزشمند باشد و دوستش داشته باشم. حتّی اگر قرار باشد سفری دو روزه بروم آن لحظهء نگاه کردن در چشمهایِ طرفِ مقابل و "دل کندن" آزارم می دهد ، خیلی سخت به چیزی یا کسی وابستگی پیدا می کنم ولی این وابستگی (هر چقدر هم که اندک باشد) آن لحظه ها، آنقدر جلویِ چشم هایم پر رنگ می شود که هیچ چیز را نمی بینم.
این چیز می تواند یک آدم باشد یاحتّی ته سیگاری که از بودنِ با آن لذّت برده ام ...
خیلی کلّی تر از اینهاست که گفتم.
نرو ، ولی اگر که قرار شد بری ، خداحافظی نکرده برو.
درست است که خیلی طول کشید
ولی بالاخره فهمیدم که آن ممه را "لولو" برد ،
ولی بعضی چیزها را هیچ وقت نفهمیدم که "که" بُرد؟
یا "که" می بَرَد؟
...
مفهوم نیست؟
...
موهایِ مشکیِ پدر را می گویم ،
جوانیِ مادر را ،
...
دلِ مهربانِ تو را می گویم،
تنهائی هایِ خودم را،
...
خنده هایِ مادر بزرگ را می گویم ،
دستانِ پدر بزرگ را،
...
مفهوم شد؟