نترس از هجوم حضورم
امروز یا بهتره بگم امشب یاد دوران ابتداییم افتادم
چه بچه ای بودم خاطره های کوچیکی از چیزایی که زیادم مهم نبودن ته ذهنم موندن که بعضیا اون موقع واسم خیلی مهم بودن و حاضر بودم واسه بدست آوردنشون هر کاری کنم یاد خونه بازی دوچرخه بازی زخمی شدن گریه کردن یادم جلوی خونمون یه باغ بود که توش پر تمشک بود تابستون که میشد من از صبح میرفتم تو باغ و تا میتونستم تمشک میچیدم تمام دست و پام با خارای تمشکا زخمی میشد اما خیلی مزه داشت همیشه یه جایی بود که مثل یه مخفیگاه سری بود و چیزایی که ازشون خوشم میومدو اونجا قاییم میکردم عاشق سنگای سفید بودم که وقتی به هم میزدیشون جرقه میزد عاشق روشن کردن آتیش بودم شعلش منو تو خودش غرق میکرد آخ که چقدر واسه این آتیش بازی دعوام کردن یه وقتایی دلم واسه بچگیم تنگ میشه ...
قیچی
خدا دوست دارد لبی که ببوسد
نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
خدا دوست دارد منو تو بخندیم
نه در جاهلیت بپوسیم و بگندیم
ALman ba na bavari bord va espania ba eghtedar
من فوتبالی نیستم اما بعضی وقتها پیش میاد دیگه کاریش نمیشه کرد