نگاه نرم باد
سوز دلنشین خواب
می برد مرا با خود
آن نگاه معصوم کوچک
به آه ه های نگفته می نگرد
قلب آرام پنهان میزند
هرگزهای قدیم برایم تازه میشوند
بالاتر از همیشه مینگرم
از ورای بالهای کفش دوزکی بزرگ
که سالها در میان علفهای هرز ذهنم دنبالش میگشتم
قیچی
شهامتش را داری؟
یک دل سیر غرق شدن
درست توی دستهایی که همراهی کردنت رو فراموش کردن!
من شهامتش رو دارم
جرات بند از بند باز کردن تمام این انگشتها رو
شجاعت نطفه بستن توی این همه کابوس رو
جرات یه هم آغوشی توی پیچ و تاب این رگها رو!
بیا جلو!
نترس!
دستات رو بده به من
من سر این پیچ! وسط این برهوت هزارساله
عمریه منتظرم!
من ماندام در کنار بادهای آن روزها
بد نیست آدمها کمی خفه شوند و با هوشیاری به آنچه میبینند بیندیشند
"مارسل مارسو"